۱۰ فروردین ۱۳۹۷
محمود صباحی
پدرم دوبار امکان زندگی به من داده است: یک بار شبی که با مادرم همبستر شد و یک بار هم روزی که من نوجوان را ــــ با خشم و اشک ــــ از صف اعزامیان به جبههی جنگ بهدرآورد و به خانه بازگرداند؛ صفی از نوجوانان که هرگز بازنگشتند مگر دو یا سه نفری که پس از دیدن چهرهی واقعی جنگ و جنگاوران این نظام الهی، فرار را بر قرار ترجیح داده بودند.
جنگی که به فرصتی برای تثبیت این نظام تازهپای الهی بدل شد و همزمان به مناسکی آیینی برای بلعیدن نیروهای هنوز ناشکفتهای که هرگز فرصت آن را نیافتند زندگی خود را چنان که میباید، شکوفا کنند: آنان اعدام شدند، یا در جبههها در مغاکِ تیرهیِ مرگی ناروا و زودهنگام فرو افتادند.
ایران − قربانی سر بر سینه جلاد نهاده است
چند سال بعد که جنگ تمام شد و من هم بزرگتر شدم، این پرسش در ذهنم جان گرفت که چرا این نظام الهی، منِ هنوز کودک (و همسن و سالانم) را به جنگ میبُرد و به راحتی به کشتن میداد؟ ــــ مگر راهی (و نیرویی) تخصصی و حرفهای برای جنگیدن وجود نداشت که این همه جان هنوز ناشکفته را به آن سادگی و بیهودگی در خاک میکرد؟ ـــ هنوز هم این سخن زیاده شگفت را در خاطر خود دارم که بر در و دیوارِ مدرسه نقش بسته بود: «رهبر ما آن طفل ۱۳ سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است با نارنجک خود را زیر تانک انداخت و آن را منهدم کرد و خود نیز شربت شهادت نوشید …»!
و این برای من به راستی حیرتانگیز بود! ـــ این همه ارزشگذاری برای رفتاری بس کودکانه و هرگز نیندیشیده؟ ـــ آخر چگونه طفلی ۱۳ ساله میتوانست تا به آستانهی «رهبر ما» بر کشیده شود؟ ـــ و قلب کوچکاش از «صدها زبان و قلم» بزرگتر باشد؟ ـــ و اصولاً چه نسبتی است در میان میدان جنگ و این به اعتراف خودشانْ «طفل»؟
بنا بر تجربهی شخصی من، برای این نظام گویا آنچه بیش از همه اهمیت داشت،«قربانگری» یا همان گرفتن و دادن قربانی بود (و هنوز هم بساط همین است)؛ و این رفتار هیستریک و آدمخوارانه، خود را نخستْ در آزمندی برای اعدام نوجوانان و جوانان در آن سالهای آغازین انقلاب آشکار کرد، و سپس، این آزِ از کفْ رها در تداوم جنگ با عراق با روی آوردن به پسران مدرسهای به بیشترین طعمههای خود دست یازید. ــــ آزی که امروزه در هیأت رویهای قضایی در این نظام الهی در حال خشنود کردن خویش است.
اما خاستگاه این خشنودیِ خشونتبار چیست؟ ــــ خواستی در ژرفا آیینی که در این نظام اجتماعی نیروهای نوباوه و نوخاسته را در دو بسملگاه «قربانی» میکند و بدینسان نیروی آینده(و دگرگونساز) را از خودشکوفاییِ نهاییاش بازمیدارد چندان که هر باره این جامعه از تحقق خود به مثابه تاریخ باز میماند: جامعهای آکنده از داستانهای «پر آب چشم» اما در نهایت بدون تاریخ! ـــ جامعهیِ سهرابکُش! ـــ جامعهی متجاوز به نوجوانان و نوجویان! ـــ جامعهی امردبازان! ـــ جامعهی بچهبازان! ـــ جامعهی شاهدبازان! ـــ جامعهای که هر کیش و هر اندیشهی نوین را چونان ابژهی تجاوز، چونان قربانی خود، مینگرد!
این نظام، بازتابِ چنین کهنالگویی است؛ کهنالگویی که دو «بسملگاه» آن را نمادینه میکند:
بسملگاه نخست: تبدیل فرد به ابژه (بنده)یِ بد (جنایتکار) و سپس قربانی کردنش از طریقِ اعدام؛ و بسملگاه دوم: تبدیل فرد به ابژه (بنده)یِ خوب و سپس قربانی کردناش در مقامِ شهید. ــــ اما این دو در نهایت یک ابژه بیشتر نیستند: قربانی!
این جامعهی سیاسیِ به تنگآمده از خشونت (در حالی که نمیداند خودِ این رفتارِ آیینی بازتولید کنندهی خشونت است) میخواهد به زعم خود با قربانی کردن انسان نوخاسته تقصیرِ همهی نابهسامانیها و اغتشاشات را بر گردن او بیاویزد و او را همچون بز بلاگردان به ته دره بیفکند.این بز هر کسی میتواند باشد اما بیگناهترین و بیپناهترین باید باشد: کودکترین و ناشکفتهترین و نوخاستهترین ــــ یک نوبر، یک نخستزاد ـــ باید باشد تا خون جوانش نیروی فروکاهیدهیِ خدایان را باز بیفزاید!
ذهنیت آیینی جهان را محضر خدا یا نیروهای نادیدنی و نشناختنی درمییابد و از این رو، آنها را خاستگاه خشونت اجتماعی و حتا بلایای طبیعی تعبیر میکند. بنابراین، باید به گونهای این خدا یا خدایان نامریی را با تقدیم تُردترین و لذیذترین گوشتها آرام و سرگرم کند. چنین ذهنیتی که اینک در این نظام الهی چونان منشی سیاسی خود را آشکار میکند، بیش از همه، ریشه در ژرفساختهای فرهنگ ایرانی دارد. فرهنگی که بنیان آن بر باژ دادن یا همان قربانی دادن ــــ و نیز باژستاندن یا همان قربانی گرفتن ـــ است: فرهنگی هنوز به شدت آیینی که هر باره نونوارترین نیروهایش را پیش پای آن «نرّه گاوِِ پیرِِ مقدس» قربانی میکند تا مگر از خشم و خشونت او بگریزد در همان حالی که هر باره خود را در دریایی از خشونت میافکند.
محمود صباحی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر