تهران- ایرنا- یک همسر یا مادر در روز با مشکلات زیادی دسته و پنجه نرم می کند؛ به ویژه اگر آن همسر و مادر، خبرنگار نیز باشد.صبحش با زنگ ساعت موبایل آغاز می شود، کورمال کورمال دنبال گوشی اش که زیر تخت است می گردد تا زود صدایش را قطع کند و همسر و دخترش بیدار نشوند.
وقتی در حال دم کردن چای است، برنامه روزش را مرور می کند؛ ناگهان به یاد می آورد که امروز نشست خبری با مسئولی دارد؛ حالا قوری چای را روی کتری می گذارد و شعله اش را کم می کند. ناگهان صدای نگار، دخترش را می شنود که می گوید: مامان داری میری خبرگزاری، کاردستی ام را درست نکردی و حالا دختر گریه کنان کنار مادر می آید می گوید،«اگر کاردستی ام را امروز به مدرسه نبرم اخراجم می کنند».
مادر نگاهی به اشک های روان دختر می کند و در دل می گوید«آخه این موقع صبح این همه اشک را از کجا آورده؟» دخترش را متقاعد می کند امروز پدر برای ساخت کاردستی کمکش کند.
لباسش را تن می کند همان طور که خودش را در آینه برانداز می کند، ذهنش به سمت نشست خبری امروز می رود؛ امروز قصدش این است که سوال چالشی از مسئول در نشست خبری بپرسد. رکوردرش را در کیفش می گذارد زیرا می داند این مسئول مانند بسیاری از دیگر از مسئولان زیر حرفش می زد و اگر صدای آن مصاحبه را نداشته باشد، حسابی به دردسر می افتد.
سوار تاکسی می شود، رادیو روشن است خبرنگار از مسئول سوالی می پرسد، مسئول هم پاسخ می دهد حالا نوبت راننده است که نظرش را بدهد،« ببین این یارو هم که سوال پرسید، از خودشونه».
به خبرگزاری می رسد، سردبیر پشت میزش نشسته وقتی او را می بیند اخم می کند بلند می گوید: خانم اصلا می دونی برنامه داری؟ کجایی شما؟ نفس عمیقی می کشد می گوید. حاضرم بروم سر برنامه. سردبیر دوباره با اخم می گوید. اصلا سئوالی داری که بپرسی؟ سوالش را می گوید. سردبیر حالا صدایش بالا می رود و می گوید «خانم فکر کردی برای کجا کار می کنی؟ در این وضعیت بحرانی داری سوال های آن ور آبی می پرسی»
به سالن نشست خبری می رسد؛ سری می چرخاند تا دیگر خبرنگاران آشنا را ببیند خبری نیست؛ سرعت رشد خبرگزاری ها سایت ها و کانال های خبری بیش از گذشته افزایش یافته. بالاخره خبرنگار آشنا می بیند کنارش می نشیند و حال و احوال می کند.
45 دقیقه از زمان اعلامی گذشته ولی هنوز از خبری از شروع برنامه نیست. یادش می افتد باید به همسرش زنگ بزند و بگوید کاردستی دخترش را درست کند. گوشی اش را که بر می دارد می بینند سه بار تلفنش از خانه زنگ زده که صدای زنگش را نشنیده؛ یک مرتبه دلش هری می ریزد؛ نکند اتفاقی برای دخترش افتاده باشد. دوباره آن عذاب وجدان قدیمی به سراغش می آید نکند برای دخترش مادر خوبی نبوده باشد.
بالاخره همسرش تلفن را بر می دارد؛ اول باید توضیح دهد چون سر برنامه خبری بوده گوشی اش را سایلنت کرده؛ حالا همسر می گوید که امشب خانه مادرش دعوت هستند، یک مرتبه صدای قرآن شروع مراسم در سالن آغاز می شود از همسرش خداحافظی می کند.
حدود 45 دقیقه از زمان برنامه را، مسئول حرف می زند و حرف. حالا صدای همه خبرنگاران درآمده؛ خبرنگاران می گویند مگر جلسه پرسش و پاسخ نیست چرا تمام زمان را مسئول حرف می زند.
وقت سوال پرسیدن آغاز می شود؛ یک به یک سوال ها پرسیده می شود؛ بارها مسئول روابط عمومی و خود مسئول از خبرنگاران می خواهد بخشی از صحبت ها را انتشار ندهند.
خبرنگار توضیح می دهد وظیفه اش تنویر افکار عمومی است؛ نمی تواند صفر تا صد ملاحظه مسئول را در انتشار خبرش رعایت کند. می داند با این حرف هایی که زده شاید در لیست سیاه قرار بگیرد و دیگر دعوت نشود؛ اما قلبش آرام است و عذاب وجدانی ندارد.
برای برگشت به خبرگزار ی سوار تاکسی می شود، رادیو روشن است خبرنگار از مسئول سوالی می پرسد، مسئول هم پاسخ می دهد حالا نوبت راننده است؛ که نظرش را بدهد،« ببین این یارو هم که سوال پرسید، از خودشونه»
به خبرگزاری بر می رسد از گرسنگی دلش ضعف می رود اما می داند باید در انتشار خبر سرعت داشته باشد تا از دیگر رسانه ها عقب نمانند. رکوردرش را روشن می کند، فایل صوتی قبلی را مرور می کند، ناگهان صدای غیر منتظره ای را می شنود صدای دخترش هست که به تقلید از مادر دارد با دختر همسایه مصاحبه می کند، دختر می گوید «خانم نظر شما در مورد این موضوع چیست؟» دختر همسایه جواب خنده داری می دهد و در پایان با حسرت می گوید «خوشبحالت مادرت خبرنگار است».
حالا خبرنگار لبخندی می زند و خوشحال است که دخترش به او افتخار می کند.
و البته به یاد روزهایی می افتد که کنار دخترش در حال گرفتن مصاحبه و کار بوده و فرزندش چه دقیقه تقلید از مادر را یاد گرفته.
خبر روی خروجی خبرگزاری رفته یکی دوتا خبر دیگر هم می زند و می خواهد از خبرگزاری بیرون بزند و برای مهمانی خانه مادرشوهر حاضر شود که سردبیر از او می خواهد مصاحبه ای دیگر را تهیه کند؛ دوباره روی صندلی می نشیند و شروع به کار می کند؛ تلفنش زنگ می زند همسرش است می گوید، نگار را از مدرسه به خانه آورده و آنها منتظر آمدن او هستند از او تشکر می کند و به خاطر داشتن همسری که در طی این سال ها او را درک کرده خوشحال است.
بالاخره پیاده کردن مصاحبه تمام می شود؛ سوار تاکسی می شود؛ تازه یادش می افتد ناهار نخورده؛ تلفن زنگ می زند دخترش است «مامان اون لباس صورتی که برام خریدی کجاست؟ هرچی می گردم پیدا نمی کنم» به منزل رسیده حسابی دیر شده ابروهای همسرش درهم است.
دخترش را بغل می کند و یاد روزهایی می افتد که فرزندش را که تنها دو سال داشت به مهدکودک می برد حالا دیگر دخترکش بزرگ شده؛ یاد روزهایی ابتدایی بارداری اش می افتد که می ترسید به خاطر ترس از دست دادن کارش، وضعیتش را به مدیرانش بگوید.
به خانه مادر همسر می رسند، همه اقوام هستند، گپ و گفت فامیلی به راه است، از شرایط بد کاری می گویند و گرانی؛ جاری با حالتی که نمی داند معنی اش چیست می گوید: البته وضع شما خبرنگارام که خوبه دیگه ماهی پنج تومان که کمتر نمی گیری آخه وقت و بی وقت دارین کار می کنین؛ دیدم پنجشنبه و جمعه ها هم سرکار می ری.
نمی داند چگونه بگوید که حقوق اش ماهی یک میلیون خورده ای بیشتر نیست؛ ولی عشق به کار او را نگهداشته است. تصمیم می گیرد چیزی نگوید و فقط لبخند بزند.
دیگر وقت شام شده، قار و قور شکمش بلند شده دوباره یادش می افتد ناهار نخورده، سر سفره می نشیند، برای دخترش غذا می ریزد و نگاهی به شوهرش می کند که اگر حمایت های او نبود، نمی توانسته این سال ها به این کار ادامه دهد. برای خودش غذا می کشد، لقمه اول را به دهان نگذاشته که تلفنش زنگ می زند، سردبیرش هست می گوید در کرمانشاه زلزله آمده و باید پیگیر خبرهایش باشد و در صورت لزوم آماده برای سفر...
مادر نگاهی به اشک های روان دختر می کند و در دل می گوید«آخه این موقع صبح این همه اشک را از کجا آورده؟» دخترش را متقاعد می کند امروز پدر برای ساخت کاردستی کمکش کند.
لباسش را تن می کند همان طور که خودش را در آینه برانداز می کند، ذهنش به سمت نشست خبری امروز می رود؛ امروز قصدش این است که سوال چالشی از مسئول در نشست خبری بپرسد. رکوردرش را در کیفش می گذارد زیرا می داند این مسئول مانند بسیاری از دیگر از مسئولان زیر حرفش می زد و اگر صدای آن مصاحبه را نداشته باشد، حسابی به دردسر می افتد.
سوار تاکسی می شود، رادیو روشن است خبرنگار از مسئول سوالی می پرسد، مسئول هم پاسخ می دهد حالا نوبت راننده است که نظرش را بدهد،« ببین این یارو هم که سوال پرسید، از خودشونه».
به خبرگزاری می رسد، سردبیر پشت میزش نشسته وقتی او را می بیند اخم می کند بلند می گوید: خانم اصلا می دونی برنامه داری؟ کجایی شما؟ نفس عمیقی می کشد می گوید. حاضرم بروم سر برنامه. سردبیر دوباره با اخم می گوید. اصلا سئوالی داری که بپرسی؟ سوالش را می گوید. سردبیر حالا صدایش بالا می رود و می گوید «خانم فکر کردی برای کجا کار می کنی؟ در این وضعیت بحرانی داری سوال های آن ور آبی می پرسی»
به سالن نشست خبری می رسد؛ سری می چرخاند تا دیگر خبرنگاران آشنا را ببیند خبری نیست؛ سرعت رشد خبرگزاری ها سایت ها و کانال های خبری بیش از گذشته افزایش یافته. بالاخره خبرنگار آشنا می بیند کنارش می نشیند و حال و احوال می کند.
45 دقیقه از زمان اعلامی گذشته ولی هنوز از خبری از شروع برنامه نیست. یادش می افتد باید به همسرش زنگ بزند و بگوید کاردستی دخترش را درست کند. گوشی اش را که بر می دارد می بینند سه بار تلفنش از خانه زنگ زده که صدای زنگش را نشنیده؛ یک مرتبه دلش هری می ریزد؛ نکند اتفاقی برای دخترش افتاده باشد. دوباره آن عذاب وجدان قدیمی به سراغش می آید نکند برای دخترش مادر خوبی نبوده باشد.
بالاخره همسرش تلفن را بر می دارد؛ اول باید توضیح دهد چون سر برنامه خبری بوده گوشی اش را سایلنت کرده؛ حالا همسر می گوید که امشب خانه مادرش دعوت هستند، یک مرتبه صدای قرآن شروع مراسم در سالن آغاز می شود از همسرش خداحافظی می کند.
حدود 45 دقیقه از زمان برنامه را، مسئول حرف می زند و حرف. حالا صدای همه خبرنگاران درآمده؛ خبرنگاران می گویند مگر جلسه پرسش و پاسخ نیست چرا تمام زمان را مسئول حرف می زند.
وقت سوال پرسیدن آغاز می شود؛ یک به یک سوال ها پرسیده می شود؛ بارها مسئول روابط عمومی و خود مسئول از خبرنگاران می خواهد بخشی از صحبت ها را انتشار ندهند.
خبرنگار توضیح می دهد وظیفه اش تنویر افکار عمومی است؛ نمی تواند صفر تا صد ملاحظه مسئول را در انتشار خبرش رعایت کند. می داند با این حرف هایی که زده شاید در لیست سیاه قرار بگیرد و دیگر دعوت نشود؛ اما قلبش آرام است و عذاب وجدانی ندارد.
برای برگشت به خبرگزار ی سوار تاکسی می شود، رادیو روشن است خبرنگار از مسئول سوالی می پرسد، مسئول هم پاسخ می دهد حالا نوبت راننده است؛ که نظرش را بدهد،« ببین این یارو هم که سوال پرسید، از خودشونه»
به خبرگزاری بر می رسد از گرسنگی دلش ضعف می رود اما می داند باید در انتشار خبر سرعت داشته باشد تا از دیگر رسانه ها عقب نمانند. رکوردرش را روشن می کند، فایل صوتی قبلی را مرور می کند، ناگهان صدای غیر منتظره ای را می شنود صدای دخترش هست که به تقلید از مادر دارد با دختر همسایه مصاحبه می کند، دختر می گوید «خانم نظر شما در مورد این موضوع چیست؟» دختر همسایه جواب خنده داری می دهد و در پایان با حسرت می گوید «خوشبحالت مادرت خبرنگار است».
حالا خبرنگار لبخندی می زند و خوشحال است که دخترش به او افتخار می کند.
و البته به یاد روزهایی می افتد که کنار دخترش در حال گرفتن مصاحبه و کار بوده و فرزندش چه دقیقه تقلید از مادر را یاد گرفته.
خبر روی خروجی خبرگزاری رفته یکی دوتا خبر دیگر هم می زند و می خواهد از خبرگزاری بیرون بزند و برای مهمانی خانه مادرشوهر حاضر شود که سردبیر از او می خواهد مصاحبه ای دیگر را تهیه کند؛ دوباره روی صندلی می نشیند و شروع به کار می کند؛ تلفنش زنگ می زند همسرش است می گوید، نگار را از مدرسه به خانه آورده و آنها منتظر آمدن او هستند از او تشکر می کند و به خاطر داشتن همسری که در طی این سال ها او را درک کرده خوشحال است.
بالاخره پیاده کردن مصاحبه تمام می شود؛ سوار تاکسی می شود؛ تازه یادش می افتد ناهار نخورده؛ تلفن زنگ می زند دخترش است «مامان اون لباس صورتی که برام خریدی کجاست؟ هرچی می گردم پیدا نمی کنم» به منزل رسیده حسابی دیر شده ابروهای همسرش درهم است.
دخترش را بغل می کند و یاد روزهایی می افتد که فرزندش را که تنها دو سال داشت به مهدکودک می برد حالا دیگر دخترکش بزرگ شده؛ یاد روزهایی ابتدایی بارداری اش می افتد که می ترسید به خاطر ترس از دست دادن کارش، وضعیتش را به مدیرانش بگوید.
به خانه مادر همسر می رسند، همه اقوام هستند، گپ و گفت فامیلی به راه است، از شرایط بد کاری می گویند و گرانی؛ جاری با حالتی که نمی داند معنی اش چیست می گوید: البته وضع شما خبرنگارام که خوبه دیگه ماهی پنج تومان که کمتر نمی گیری آخه وقت و بی وقت دارین کار می کنین؛ دیدم پنجشنبه و جمعه ها هم سرکار می ری.
نمی داند چگونه بگوید که حقوق اش ماهی یک میلیون خورده ای بیشتر نیست؛ ولی عشق به کار او را نگهداشته است. تصمیم می گیرد چیزی نگوید و فقط لبخند بزند.
دیگر وقت شام شده، قار و قور شکمش بلند شده دوباره یادش می افتد ناهار نخورده، سر سفره می نشیند، برای دخترش غذا می ریزد و نگاهی به شوهرش می کند که اگر حمایت های او نبود، نمی توانسته این سال ها به این کار ادامه دهد. برای خودش غذا می کشد، لقمه اول را به دهان نگذاشته که تلفنش زنگ می زند، سردبیرش هست می گوید در کرمانشاه زلزله آمده و باید پیگیر خبرهایش باشد و در صورت لزوم آماده برای سفر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر