قول می دهم نوشته شده توسط نیلوفرایمانیان

کاش می دانستم بار این غم هایم را چگونه تاب بیاورم

وقتی جالان کش نسل های قبل و قبل تر هستم.
وقتی در بیدار خواهان بیداری اما در درون زاده ی تاریکی شده ام.

وقتی پر از حرف هستم اما صدا خفه کن زنان را به ارث برده ام.

وقتی مستقل هستم اما در پس نگاه ازاردهنده ی مردمان می شکنم.




انقدر بار این غم را تاب اورده ایم که داریم خفه می شویم




حتی دیگر نمی خواهم موجود لطیف باشم

می خواهم سنگی شوم بر سر تمام انان که حقانیت را در من کشتند

انان که ازادی را با افکار و وعده و وعید و مذهبشان از من در من خاک کردند

انان که می طلبند اما جز خشم و خون،یاری رسانشان نیست

انان که بین من و عشق خطی کشیده اند از جنسیت




هرچه می خواهم پرواز کنم اخر یا بال من به این نخ زخمی

یا یار من در دل این نخ نامرعی گرفتار می شود.




اخرش می گویند:

من زن هستم و تو مرد

من فرمانبردار و مطیع و تو…




ما همه قربانی اجدادمان یا شاید قدیمی تریم

ما همه غم داریم….




به جای چیدن بند نافمان،انرا دورمان پیچیدند و کشته شدیم در هوای باورها و عقیده ها




اما من می گویم:

او هم مرد است

گریه اگر بد بود برای همه بد بود

چرا می گویند مردها گریه نمی کنند؟

دلم می گیرد از ان همه بغضی که موهای پدرم را سفید کرد

دلم می گیرد از بار سنگینی که بر دوش پدران است

و هنوز هم به ما یاد می دهند

پدر اب داد …پدر نان داد…

دلم می گیرد از کوهی که خودش تکیه گاهی ندارد…




به راستی که چه بد با ما کرده اند….




قول می دهم مادر شدم گریه را قدرت مرد به کودکم یاد دهم و بی تابی را قدرت زن

یادش می دهم …نه کوهی و نه صبری

یادش می دهم هرچه را با یاری یارش می تواند بسازد

یادش می دهم نه لطافت نه جنگی

یادش می دهم انسانیت و بشریت و بس




یادش می دهم زن و مرد هر دو با هم زمینی شدند

هر دو با هم برهنه بودند

هر دو با هم تصمیم می گرفتند

و هر دو پیر شدند و اسمانی










یادش می دهم

قلبش مذهبش و قاضیش چشمانش




یادش می دهم

زن و مرد یاری کنند هر دو برابر

دنیا شود جایی برابر



جایی که خدا بهشت نامیدش

نیلوفر ایمانیان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر